هستی ِ دل..

دلم دنبال آن راهی ست ،   ... که از عمقش صدای مهربان آدمی جاری ست......دلم میخواست ، میشد ، تا ستاره ، تا سحر

طرح زیبای رخت را به دل آب بریزم و در آن ، ... آبی ِ قلب ِ خدا را به نگاهی بکشم ...  .

 

" من پی زمزمه ی طرح ِ نگاهت بودم ،

پی یک همهمه ی سرد وعمیق ،

که دلش صاف بماند هر دم .

من صدای نفس پنجره را ،

وسکوت غم یک راهبه را ،     

و دل ِ آبی خود را که به اندازه ی یک روزنه در تاریکی

تنگ و پَر درد شد وخنده ندید ،

به بلندای مسیر ِ همه ی فاجعه ها بردم وباز

به زمین انداختم.

دل ِ من سخت شکست

وصدای نفس پنجره و

غم یک راهبه ی پیر وضعیف.

واز این بشکستن ،

نفس پنجره آزاد شد وتا نفس یار برفت...

غم ِ آن راهبه ،سَر ، باز شدو ....        به دل ِ چشمه  ی آفاق بریخت .

وامان از من و از یاد تو و عهد خودم ،

که دل ِ تکه شده ،

روی اضلاع ِ خَم و زخمی خود ،

طرحی از زمزمه ی یار کشید .

وجهان دید دوباره که دلم ،

تکه ی سرد وفلج گشته ی خود را با عشق ،

به دلت بند زد و ...    هست شد و  ...   هستی یافت .

 




:

تاريخ : چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:, | 9:54 | نویسنده : ؟ |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.