دلم دنبال آن راهی ست ، ... که از عمقش صدای مهربان آدمی جاری ست......دلم میخواست ، میشد ، تا ستاره ، تا سحر
طرح زیبای رخت را به دل آب بریزم و در آن ، ... آبی ِ قلب ِ خدا را به نگاهی بکشم ... .
" من پی زمزمه ی طرح ِ نگاهت بودم ،
پی یک همهمه ی سرد وعمیق ،
که دلش صاف بماند هر دم .
من صدای نفس پنجره را ،
وسکوت غم یک راهبه را ،
و دل ِ آبی خود را که به اندازه ی یک روزنه در تاریکی
تنگ و پَر درد شد وخنده ندید ،
به بلندای مسیر ِ همه ی فاجعه ها بردم وباز
به زمین انداختم.
دل ِ من سخت شکست
وصدای نفس پنجره و
غم یک راهبه ی پیر وضعیف.
واز این بشکستن ،
نفس پنجره آزاد شد وتا نفس یار برفت...
غم ِ آن راهبه ،سَر ، باز شدو .... به دل ِ چشمه ی آفاق بریخت .
وامان از من و از یاد تو و عهد خودم ،
که دل ِ تکه شده ،
روی اضلاع ِ خَم و زخمی خود ،
طرحی از زمزمه ی یار کشید .
وجهان دید دوباره که دلم ،
تکه ی سرد وفلج گشته ی خود را با عشق ،
به دلت بند زد و ... هست شد و ... هستی یافت .
: